أمل و اجل
در ادامهٔ بحث «انس با قرآن» (جلسۀ پنجاه و پنجم، 17 ذیالقعده 1434) به تبیین موضوع «أمل و اجل» میپردازیم.
دانستیم قلب غافل، جایگاه آرزوی باطل است و آرزوی باطل با دروغ عجین است. کسی که آرزو داشته باشد، مرگ را هم مبغوض میدارد؛ درحالیکه مرگ، امری وجودی است و ریزشی است که در بطن خود، رویش دارد. مرگ، مخلوق خداست؛ همان گونه که حیات، مخلوق اوست؛ "الَّذی خَلَقَ الْمَوْتَ وَ الْحَیاةَ..."[1]. پس اگر هریک از این مخلوقات را دوست نداشته باشیم، جلوۀ آن خالق را دوست نداشتهایم.
شاید ما به خاطر اعمالمان از مرگ بترسیم؛ اما این به لحاظ ماست، نه خلقت خدا. یا شاید از یتیمی و بیپول شدن بازماندهها نگران باشیم؛ این هم بیجاست و در همه حال، خداست که روزی انسانها را میدهد. ولی صرفنظر از این ترس و نگرانی که به خود ما مربوط میشود، نباید پدیدۀ مرگ را زشت بدانیم و معترض باشیم که چرا جزئی از نظام هستی است.
اما آیا واقعاً ما مرگ را مانند حیات، دوست داریم؟ خالق مرگ، خداست؛ پس اگر قلبمان آن را نپذیرد، به توحید راه نیافتهایم و گرفتار شرکیم. به طور کلی نمیتوان فقط اسماء جمال خدا را دوست داشت و از اسماء جلال او گریزان بود. حقتعالی در قرآن کریم میفرماید:
"وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ یَعْبُدُ اللَّهَ عَلى حَرْفٍ فَإِنْ أَصابَهُ خَیرٌ اطْمَأَنَّ بِهِ وَ إِنْ أَصابَتْهُ فِتْنَةٌ انْقَلَبَ عَلى وَجْهِهِ خَسِرَ الدُّنْیا وَ الْآخِرَةَ ذلِكَ هُوَ الْخُسْرانُ الْمُبینُ."[2]
عدهای از مردم، خدا را عبادت میکنند؛ اما به حرف. "حرف"، واژهای است که به طور مستقل، اثر و مفهوم خاصی ندارد و به شرط اتصالش به فعل یا اسم، معنادار میشود. پس عبدِ حرفی یعنی بندهای که نه با اتصال به خدا و نه مظاهر خدا، بلکه مستقل عمل میکند؛ تکیه به جایی ندارد، در هر کاری تنها خود را میبیند و بر اساس تشخیص خود وارد عمل میشود. پس هرچه کند، حرفِ بیمعناست که اثر ندارد؛ "ذلِكَ هُوَ الْخُسْرانُ الْمُبینُ".
اگر خیری به او برسد که خوشش بیاید، گرم و آرام میشود، به خدا عشق میورزد و بندگی میکند؛ پس این گرمی، به دلیل سودی است که به او رسیده، نه از ایمان و اعتقادش. اما اگر شرایطی رخ دهد که به خودی و شأن و شئونش ضرر و آسیبی برسد، دوباره سرد میشود.
چنین فردی لزوماً اهل گناه نیست؛ بلکه عابدی است که متناسب با سود و زیان خودش خدا را عبادت میکند. مثلاً نماز را طبق احکام فقه میخواند؛ اما اگر کسی به او بگوید چرا قنوت را طولانیتر نخواندی، قلبش به تپش میافتد و با خود فکر میکند: او چگونه به خود اجازه داده به "من" چنین حرفی بزند! ممکن است به روی خود نیاورد و چیزی نگوید؛ اما دلش براساس حرف، گرم و سرد میشود و آرامش خود را از دست میدهد. در حالی که اگر طرف مقابل، حرفش به جاست، باید بپذیرد و اگر هم نابهجاست، اهمیتی ندارد؛ دلیلی برای به هم ریختن نیست.
یا مثلاً روز را روزه میگیرد، نماز و قرآن میخواند و کلی عبادت میکند؛ تا شب به این عشق میخوابد که خوابِ خوبی ببیند و بعد برای نماز شب، بیدار شود. اما اگر این توقعش برآورده نشود، در قلبش از خدا گلایه میکند که: چرا در مقابل این همه عبادت، خواب خوب ندیدم و برای نماز شب، بیدار نشدم!
پس عبادت به حرف، یعنی عبادت به طمع جلوات جمال الهی و از ترس جلوات جلالش؛ حال آنکه همۀ اینها جلوات یک خداست و ربوبیت او تمام اسمائش را شامل میشود. اما آیا ما خدا را وقتی جلالش میآید، همان طور دوست داریم که وقتی جمالش رو میشود؟ اغلب ما تحمل جلال خدا را نداریم و لذا نمیخواهیم با واقعیات، روبهرو شویم و نقدها را بپذیریم. نتیجۀ این امر، ریاکاری است؛ خطری که قشر مذهبیِ عالِم و عابد را بیشتر تهدید میکند. چون آنها میگویند: مردم توقع دارند ما را خوب ببینند؛ پس اگر هم خوب نیستیم، باید خود را خوب نشان دهیم!
البته باید خوب باشیم و ظاهر را هم درست کنیم؛ اما فقط برای خدا، نه به لحاظ خود و مردم. ظاهر زیبا باید برآمده از باطن زیبا باشد، نه تظاهر به زیبایی. باید همان باشیم که واقعاً هستیم؛ و البته آنچه هستیم، همان باشد که خدا میخواهد. آن وقت، دیگر از نقدها ناراحت نمیشویم، بلکه استقبال میکنیم. اما اگر صادق نباشیم و به ملاحظۀ غیر، کاری کنیم، نهتنها آن کار از اثر میافتد، بلکه کمکم عُجب و ریا در ما ملکه میشود و بی آنکه فکر کنیم، خود و عمل خود را بزرگ میبینیم.
مرگ و حیات هم دو جلوۀ جلال و جمالاند؛ دو جلوۀ متفاوت که هیچ کدام بد نیستند. مرگ، از دست دادن نیست، به دست آوردنِ برتر است؛ و قرب است، نه بُعد. حتی برای کافر و گنهکار هم رحمت است، که بیشتر گناه نکنند. پس اگر ما مرگ را مانند حیات دوست نداریم، بدانیم گرفتار آرزوییم و آرزو از شیطان است. در حالی که اگر بدانیم با مرگ به آرزوی ممدوح جانمان خواهیم رسید، از این آرزوها که حرفاند و ریشه در خودی و توهم دارند، بیزار میشویم[3].
اگر حقیقت اجل برایمان آشکار شود، دیگر آرزویی نخواهیم داشت. چون خواهیم فهمید که اصل، رفتن و گذاشتن و عبور کردن است؛ پس دیگر چیزی برای دل بستن نمیماند. بیایید قلبهایمان را لایروبی کنیم و از عبودیتِ حرفی درآییم؛ حتی شده، لحظهای بیطمع از خود، غیر و خدا باشیم تا ببینیم چه بهجت و آرامشی دارد. آرزو از خصوصیات و حظوظ نفس است. قلب اصلاً نمیتواند آرزو داشته باشد؛ که وقتی عرش خدا و حامل کلّ خیرات است، آرزوی چه را داشته باشد؟
حضرت علی(علیهالسلام) میفرمایند:
"لَاتَخْلُو النَّفْسُ مِنَ الْأَمَلِ، حَتَّی تَدْخُلَ فِی الْأَجَلِ."[4]
نفْس از آرزو خالی نمیشود، مگر اینکه در اجل وارد شود.
آرزو و اجل، دو روی یک سکّهاند. آنچه به ما نزدیک است، اجل است؛ اما آرزو با اینکه دور و دراز است، ما را به سوی خود میکشد و از اجل، غافل میکند. پس مدام باید اجل را در نظر داشته باشیم تا بتوانیم از أمل، فاصله بگیریم؛ وگرنه حتی به نام عبادت، بندگی، خیرات، حفظ آبرو و حفظ دین، گرفتارمان میکند. اما کسی که آرزو را کنار بگذارد، از اجل، باکی ندارد و عملش به او سود میرساند. ریشۀ آرزو، گناه و ریشۀ گناه، خودی است. انسان وقتی گرفتار خودی شد، دیگر در آرزوها زندگی میکند، تا زمانی که مرگ او را دریابد.
در حدیث قدسی خطاب به حضرت موسی(علینبیّناوآلهوعلیهالسلام) آمده است:
"لَاتُطَوِّلْ فِی الدُّنْیا أَمَلَكَ، فَیَقْسُوَ قَلْبُكَ؛ وَ الْقَاسِی الْقَلْبِ، مِنِّی بَعِیدٌ."[5]
آرزویت را در دنیا دراز نکن، که قساوت قلب میآورد؛ و قلب قاسی از من دور است.
قسیّالقلب یا سختدل، کسی است که قلبش فعال نشده و به راه نیفتاده؛ چون منازل نفس را طی نکرده، تا وارد عالم قلب شود. و أمل و آرزو، عاملی است که باعث میشود انسان نتواند حظوظ نفس را كنار بگذارد. قلبی که فعال نشده، دنبال جلوات حقتعالی است، بی آنکه آنها را ظهور حق ببیند، یعنی از خدا دور است؛ اما وقتی فعال شد، به راه میافتد و تازه دنبال خدا میرود.
حضرت علی(علیهالسلام) میفرماید:
"مَنْ أَیقَنَ أَنَّهُ یُفَارِقُ الْأَحْبَابَ وَ یَسْكُنُ التُّرَابَ وَ یُوَاجِهُ الْحِسَابَ وَ یَسْتَغْنِی عَمَّا خَلَفَ وَ یَفْتَقِرُ إِلَی مَا قَدَّمَ كَانَ حَرِیّاً بِقَصْرِ الْأَمَلِ وَ طُولِ الْعَمَلِ."[6]
اگر انسان خاکی یقین کند که [روزی] از دوستانش جدا و ساکنِ خاک میشود و در موقع حساب، از آنچه گذشته، بینیاز میگردد و تنها آنچه پیش فرستاده، به کارش میآید، با کوتاه کردن آرزو و طول و تلاش بیشتر برای عمل، به حرّیت و آزادگی میرسد.
و آنکه حرّ شد، عزیز میشود. ما کسی را که بدی کرده، حتی اگر توبه کند، نمیتوانیم مثل دیگران دوست بداریم. اما اولیاء خدا هرگز چنین نیستند. امام حسین(علیهالسلام) حتی کسی را که آب بر کودکان بست، اهلبیت را ترساند، راه را بر آنان بست و به دشمن فرصت حمله داد، پذیرفتند و وقتی برگشت، او را مثل ابوالفضل و علیاکبر در آغوش کشیدند. حتی این محبت را در قلوب دوستداران خود نیز جاری کردند تا هیچ یک از شیعیان، کینۀ حرّ را نداشته باشند.
پس فکر نکنیم خودمان حرّ را دوست داریم؛ حسین(علیهالسلام) است که جریان این محبت را به راه انداخته. وگرنه در زندگی خود ما هزاران حرّ هست که وقتی توبه میكنند، دلمان راضی نمیشود از بدیهایشان چشم بپوشیم!
اما نمونۀ عالی کسانی که با ترک أمل، به لقاء حق رسیدند، شهدای دفاع مقدس بودند؛ به زیبایی، اجل را دیدند و بیباک از آرزوها گذشتند. آنان خون گرمی داشتند که به پای هدفشان ریختند.
به طور کلی خاک ایران، گرم است. مملكت ایران، زایش عرفان دارد و عشقخیز است. دلیل اصلیاش هم اعتدال است؛ چون نه داغ است که بسوزاند، نه سرد است که از حرکت بازدارد. دادههای طبیعت ایران، به خون گرم تبدیل میشود و عشق را فقط همین حرارت معتدل به انسان میدهد. این معارف نیز مثل ورزشی است که ما را گرم میکند، تا بتوانیم وارد میدان شویم و قدمی به مقام ولایت، نزدیك گردیم.
هرچند امروز غذاها و کالاها و فرهنگهای سردیآور به خانهها و جامعهمان سرازیر شده و آن خونهای گرم در مملکت ما غریباند! یکی از اینسردیها، موسیقی است که نفس را گرم میکند، اما قلب را سرد. نفس هرچه گرم شود، امّاره به سوء میشود؛ اما قلب گرم، بیدار است و حقایق را میفهمد. موسیقی شاید برای افسردگی و اختلالات نفس، مفید باشد؛ اما برای آنان که در منزل قلباند، خطرناک است و اراده و گرمی خون را میگیرد. قلبی هم که سرد شد، گوشهای میافتد و حس ندارد عشق بورزد و عاشقانه نماز بخواند. طبیعی است که راه شهدا را نیز درک نمیکند که چرا رفتند و به شهادت رسیدند!
شهدا رفتند و با جریان خون گرمشان، امر به معروف كردند. چون امر به معرف و نهی از منكر، جریان عمومی وِلاست و اساسش حبّ است. تا كسی را دوست نداشته باشیم، نمیتوانیم امر و نهیاش كنیم و اگر بکنیم، او نمیتواند از ما بپذیرد. تمام خودیها و آرزوها، سردی است و امر و نهیای که از سر خودبینی و تکبر باشد، اثر معکوس دارد. اما وقتی محبت بود، هر کلام و حرکت ما به فرد مقابل، گرما میدهد و قلبش را میلرزاند.
اگر افراد را در وجودشان ارزیابی كنیم و نه در فعلشان، اگر سوءظن نداشته باشیم و برای خطاهایشان عذر بتراشیم، اگر به خاطر چند عمل و عبادت صوری خود را برتر از آنان نبینیم، حتماً حرارت عشقمان به آنان منتقل میشود و کار میکند. مثل اینکه قلب، خون گرم را جاری میكند و به تمام بدن میرساند.
[1]- سوره ملک، آیه 2 : آنکه مرگ و حیات را آفرید.
[2]- سوره حج، آیه 11 : و از مردم، کسی هست که خدا را به حرف میپرستد؛ پس اگر خیری به او رسد، اطمینان خاطر پیدا میکند و اگر فتنهای رسد، رو میگرداند؛ او در دنیا و آخرت، زیانکار است و این، زیان آشکار است.
[3]- "لَوْ رَأَى الْعَبْدُ أَجَلَهُ وَ سُرْعَتَهُ إِلَیهِ، أَبْغَضَ الْأَمَلَ وَ تَرَكَ طَلَبَ الدُّنْیا"؛ اگر انسان، اجل خود و سرعت آن را به سویش میدید، آرزو را دشمن میداشت و طلب دنیا را ترک میکرد.
[4]- تصنیف غرر الحكم و درر الكلم، ص314، حدیث 7287.
[5]- الكافی، ج2، ص329.
[6]- بحارالأنوار، ج70، ص167.
نظرات کاربران